loading...
شعر.سرگرمی.موضوعات جالب.
علیرضا بازدید : 122 یکشنبه 01 فروردین 1389 نظرات (0)
سال کهنه رو به پایان می ره و همه چشم به سالی نو دارند.همیشه در  این لحظهای آخر سال دلها پر از امید میشه کینه ها از دل آدمها پاک میشن.و همه چیز خوب و قشنگ میشه.شاید همه این اتفاق ها واسه من هم بیفته ولی یه چیز هست که از بین نمیره و تازه بیشتر هم میشه.اون همون یاد تو هست که این ساعتها بیشتر از همیشه میاد سراغم.

پیش خودم میگم چرا اینطوری میشم چرا بی تاب و بیقرار میشم؟

و از خودم جواب میشنوم که حتما اون هم به یاد تو افتاده که انقدر   به یاد میاریش. آخه هرچی نباشه مدتها با هم یکی بودید.سالهاهمین بهارو به هم تبریک میگفتید.و تو یکی از همین بهارا با هم آشنا شدید.

درسته که امسال اولین سالی نیست که پیش من نیستی.ولی از سال قبل دلتنگ تر هستم.

حدیث من و تو حکایت فاصله گرفتن از کوه شده که وقتی ازش فاصله میگیری پی به عظمتش میبری.

تو نیستی و بی تو روزها سخت و لحظه ها کند میگذره.

تو نیستی و حس خوب خاطره هانمیتونه غم تنهایی رو التیام ببخشه.ومن هر روز بیشتر از دیروز حسرت بی تو بودن رو میخورم.

 

داره نوروز میشه داره عید میشه.گلها و پرنده های شهرمون زیبا و سرزنده شدن.

حافظ حسابی مهمون داره و سرش شلوغ شده.سعدی به عاشقانش سلام میده و تبریک عید میگه.

همه جا بوی عطر بهار گرفته.درخت رو به پنجره اتاق من باز سبز شده و نوازشگر چشمای منتظر منه و من فکر میکنم ودر این خیالم که تو شاید با بهار بیایی.

شاید با بهار بیایی.

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 19
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 10
  • بازدید کلی : 783
  • کدهای اختصاصی